کمی معاشرت کنیم
با همون چشمای قهوه ای سوختش زل زد به رو به روش ، فندک سیاه رنگشو از جیبش در آورد و گرفت زیر سیگار بهمنش ، نگام به دستاش افتاد ، از سرما خشک شده بودن و ترک خورده بودن ، اولین کام و که گرفت ، گفت : میدونی چرا هیچوقت نمیتونم ترک کنم ؟
گفتم : چرا ؟
گفت : که آخه ، هر بار خواستم نکشم یهو پاییز شد
با همون صدای دو رگه ی گرفته اش گفت : میگم که دیره ، میرم و میرم و دیگه بر نمیگردم .. برف بارون نمیتونن ؟
پاییز به جسممون سردی نمیده ، بلکه سردی و تاریکی نابش میره تو روح و استخونمون و یادشو تیر میکشه ..
یادی که میگه اونی که باید باشه نیست ..
اما یادش ؛
آخ یادش !
____
سرمای پاییز لونه کرده تو دلتون ؟
برا بگید ، دلم میخواد بخونمتون ...